صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

رسم بی داد

♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥
صفای غم وفای اشک صفای غم وفای اشک

رسم بی داد

کار او آتش زدن من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

من خریدن ناز او نفروختن

باز آتش در دلم افروختن

سوختن در عشق را از بر شدیم

آتشی بودیم و خاکستر شدیم

از غم این عشق مردن باک نیست

خون دل هر لحظه خوردن باک نیست

آه می ترسم شبی رسوا شوم

بدتر از رسواییم تنها شوم

وای از این صد و آه از آن کمند

پیش رویم خنده پشتم پوزخند

بر چنین نا مهربانی دل مبند



تاريخ : شنبه 27 آبان 1396 | 2:35 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان رمانتیک از لیلی و مجنون

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت: “اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت : “ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه ! آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره! دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی! قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفته است . چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیر ی است که ما ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت ، غیر ازتفسیر ماست .

 



تاريخ : جمعه 1 مرداد 1395 | 7:50 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

شوهر عاشق و زن کم وفا(دوستان این مطلب و از دست ندید خیلی خوبه)

 

 دوتا عاشق با هم ازدواج کردن وضع پسره زياد خوب نبود برا همين هميشه کار مي کرد تا زنش راحت زندگي کنه گاهي وقتا حتي شبا هم کار ميکرد. همه کار ميکرد.کارگري فروشندگي حمالي عملگي .سخت کار ميکرد اما حلال.هيچ وقت دست خالي نميومد خونه.وقتي ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال ميکرد.ماساژش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد .هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايي که داشتن بهترين غذاي ممکن رو درست ميکرد.هيچ وقت دستشونو جلو کسي دراز نميکردن.ساده زندگي ميکردن اما خوشبخت بودن.تا اينکه............. يه شب که پسره براي کار دير کرده بود يه اس ام اس رو کوشي دختره اومد.کارت شارژ بود.دختره تعجب کرده بود.بعد از اون هيچ کس زنگ نزد.منتظر شد اما خبري نشد.فکر کرد اشتباهي اومده.خوابيد.صبح که بيدار شد از رو کنجکاوي کارت شارژ رو کارد کرد.شارژ شد.دختره تعجب کرده بود.فکر کرد شايد کسي براش دلسوزي کرده.خيلي با خودش کلنجار رفت.شب بعد دوباره يکي اومد.باز شارژ شد.اما نه کسي زنگ ميزد نه اس ميداد.از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد.گوشيش پر بود.فکر ميکرد يکي داره اينجوري بهشون کمک ميکنه.ميخواست به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره.بعد از اون اين کارش بود .شبا شارژ ميکرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد.يک ماه گدشت.يه شب دختره هر چي منتظر موند اس ام اس نيومد.هزارتا فکر و خيال کرد.اخرش اين تصميمو گرفت.چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومي زنگ زد.يه پسر گوشي رو برداشت.دختره نتونست حرف بزنه.پسره گفت من اين گوشي رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه.دختره قطع کرد و رفت خونه.تا صبح گريه کرد.براي مردي که بدون چشم داشت به اون کمک ميکرد.روز بعد دوباره زنگ زد.اين بار با گوشي خودش.پسره خودش برداشت.حالش بهتر شده بود.دختره کلي گريه کرد و تشکر کرد و قطع کرد.اون شب دوتا کارت شارژ اومد.دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش.اما جوابي نيومد.از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد.تا اينکه........ شوهر دختره اومد خونه.خيلي زود خوابش برد.دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره.دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد.پاکت سيگار بود.بي اختيار اشک از چشمش جاري شد.رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن.پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد.نگران شده بود.دختره هم بي اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درددل کردن.از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد .ديگه اروم اروم عادي شده بود براش.اما به شوهرش نميگفت.گريه ها و درددلاشو ميبرد پيش پسره.ديگه بهش نميگفت داداش.ديگه اکه اس نميداد نگران ميشد.ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد.ديگه لباساشو خوب تميز نميشست.ديگه براش نميخنديد.به پسره ميگفت شوهرم لياقت نداره اکه داشت ترک ميکرد.اروم اروم مهر پسره تو دلش نشست.از شوهر قبلي فقط اسمي که تو شناسنامه ش بود مونده بود و اگه کاري ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روي عادت.دختره گفت... ميخوام ببينمت.پسره هم از خداش بود.قرار گذاشتن.يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد.دختره تازه داشت ميفهميد اين يعني زندگي .با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد.شده بودن دوتا دوست صميمي.يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد.پسره قبول کرد اما گفت اول بريم بيرون دور بزنيم.سوار شد.يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه.اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم.رسيدن به يه جايي.پسره گفت اونجا رو ببين.يه مرد بود با چهره اي خسته.شيک بود اما کمرش خم شده بود.سيگار فروش بود.آره شوهره ميفروخت نميکشيد.حرف اخر پسره اين بود.برو پايين بي وفا...
حداقل بخونش وبهش فكركن! چرا ما هميشه سر نماز خوابمون مياد؟ ولی تا ساعت سه شب برای ديدن يک فيلم بيداريم؟یا تو چت واس آپ و غیره بیداریم؟ چرا هر وقت می خواهيم قرآن بخونيم خيلی خسته ايم؟ اما برای خوندن کتابهای ديگه هميشه سرحاليم؟ چرا اينکه يک پيام در مورد خدا رو رد کنيم انقدر راحته؟ ولی پيام های بيهوده رو به راحتی انتقال می ديم؟ چرا تعداد کسانی که خدا رو عبادت می کنند هر روز کمتر ميشه؟ اما تعداد فاحشه ها و پسر خوشکلا زیاد شده ؟ ولی ارتباط با خداوند انقدر سخته !!!!!!؟؟؟ در موردش فکر کنيد. اين پيام رو به دوستانتون هم بفرستيد. 99%شمااين پيام رو نميفرستيد!! خداوند فرمود:اگر من را در مقابل دوستانتان رد كنيد,,,من هم شمارادرقيامت رد خواهم كرد! اين پيام ارزش فرستادن داره



تاريخ : جمعه 1 مرداد 1395 | 2:6 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

دلنوشته مهران برای سارا

 

دلنوشته مهران برای سارا :
سلام خدمت شما دوستان.. خلاصه میکنم.
دو ساله پیش عاشقه دختری از اقوام شدم به صورت تلفنی ارتباط داشتم، شانس بابای من تو کل فامیل با پدر این بنده خدا همچین حال نمیکرد، در اومد پدرم تا راضیشون کنم یکسال شد پدر مادرم با بدبختی راضی شدن اونم به این شرط فقط یک بار بیان صحبت کنن ، دیگه با من قطع رابطه کنن تموم، حتی مراسم عقد هم نیان
خلاصه زنگ زدن حالا اونا برگشتن گفتن نه ما دخترمون تازه درسو شروع کرده، جوابمون منفی، هیچی من موندم با یه دنیا سر افکندگی توی خونه، دلم واسه دختر سوخت گفتم تموم کنیم تو نسوزی ، چن وقتی ارتباط نداشتیم، ولی نتونستیم، باز بودیم، دوباره چن وقت میگذشت با عقل فکر میکردم میدیم بهش بگم بره دنبال زندگیش خیلی بهتره، دوباره تموم ، باز نمیشد اکثرا اون بنده خدا میومد جلو ولی به علی قسم با هاش سرد برخورد نمیکردم
حداقل به حرمت اون همه اشکهایی که ریختم، تا عید امسال خوب بودیم، بعد اون قشنگ احساس کردم نسبت به من بی اهمیت شده، یه چیزایی حدس زدم گفتم خبرایی دیدم اضافیم، بدون اینکه بفهمه داستان چیه ازش خواستم دیگه واسه همیشه خداحافظی کنیم، دمش گرم راحت دلکند، دقیق سه ماه شد،
دنبال مقصر گشتم فهمیدم که ما به پای غرور پدرو مادر هامون، که نشکستن، کوتاه نیومدن به خاطر بچه شون،سوختیم.
خیلی جالبه خدا شیطونو سره همین غرور داشتنش از خودش جدا کرد،
ببخشید سرتونو درد اوردم از خدا بخوایم دلامونو اروم کنه،



تاريخ : دو شنبه 7 تير 1395 | 11:27 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

توبه

 

آهای خدا کجایی بیا ببین این بندت اینجا تنها نشسته
مگه نگفتی هیچکی رو تنها نمیزارم

مگه نگفتی همه چیزت منم
مگه نگفتی توبه کن آغوشم بازه برات

اره من همونم،همون که توبه کرد
همون که میخاست آدم درستی شه

ولی… تنها تر شد
تا اینکه همه ازش دور شدن

اره بیا ببین چه بودم و چه شدم
من همونم که هیچکی نفهمید غم داره
 
همون که همه میگفتن از این شادتر نیست
ولی از درون نابود شد
 
تو هم انگاری تنهام گذاشتی
مگه توبه منو قبول نکردی؟

مگه اشک منو واسه رسیدن به خودت ندیدی
نزار تنها بمونم تو بیا بشو همدمم
 
نزار تو این تنهایی بمیرم
بیا دستمو بگیر بلندم کن
 
چیز زیادی نمیخام میخام توبه منو ببخشی و برم گردونی به زندگی

گذشته منو فراموش کن میشم آدم قدیم همون ادم بی الایش و ساده



تاريخ : یک شنبه 22 فروردين 1395 | 1:25 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

مردانگیت را با شکستن دل دختر

مردانگی ات را

با شکستن دل دختری که

دوست داره ثابت نکن

مردانگی ات را

(باغرور بی اندازه ات به دختری که دوست داره ثابت کن)

مردانگی را

زمانی میتوانی نشان دهی که دختری با تمام تنهای اش

به تو تکیه کرده و با تکیه به تو و غرور تو

در این دنیا

پر از نا مردی قدم بر میدارد



تاريخ : شنبه 10 بهمن 1394 | 1:22 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

جملات عاشقانه بزرگان

ما نه برای یافتن فردی کامل، بلکه برای دیدن کامل

یک فرد ناکامل عاشق میشویم.– سام کین

2)

من باور دارم که دو انسان از قلبشان به هم متصلند، و

مهم نیست که چه کار می کنید، که هستید و کجا زندگی می کنید؛

اگر مقدر شده که دو نفر با هم باشند، هیچ مرز

و مانعی بین آنها وجود نخواهد داشت.– جولیا رابرتز

3)

دوستت دارم نه به خاطر اینکه چه کسی هستی،

به این خاطر که وقتی با توام چه کسی میشوم. – ناشناس

4)

زندگی به ما آموخته که عشق در نگاه خیره به یکدیگر نیست،

بلکه در یک سو نگریستن است. – آنتونیو دو سنت اگزوپری

5)

در عشق حقیقی، کوتاهترین فاصله بسیار طولانی است

و از طولانی ترین فاصله ها می توان پل زد. –هانس نوون

6)

عشق یعنی وقتی دور هستید دلتنگ شوید اما از درون

احساس گرما کنید چون در قلبتان به هم نزدیکید.– کی نودسن

7)

اگر هر بار که لبخند بر لبانم می نشانی، می توانستم

به آسمان بروم و ستاره ای بچینم، آسمان شب دیگر

مثل کف دست بود.– ناشناس

8)

بهترین و زیباترین چیزها در دنیا قابل دیدن و

لمس کردن نیستند باید آنها را با قلبتان احساس کنید.– هلن کلر

9)

این عشق نیست که دنیا را می چرخاند، عشق چیزی است

که چرخش آنرا ارزشمند می کند.– فرانکلین پی جونز

10)

اگر معنای عشق را می فهمم، همه به خاطر توست. – هرمان هسه



تاريخ : جمعه 9 بهمن 1394 | 11:41 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عاشقانه و فوقعلاده زیبا دخترک خدمتکار و شاهزاده

سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .


تاريخ : جمعه 9 بهمن 1394 | 11:38 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

سیاهی شب و زلفان یار

شب را بگوید سیاهی ٬اما چون برنگ زلف یار منی دوستت دارم .......

بر سنگ مزارم بنویسید ٬ که اشفته دل خفته ٬ در این خلوت خاموش ٬که دروازه غم بود از غمی که در جهان گشته فراموش ٬   پس از مرگم تکه یخی را بر سنگ مزارم قرار دهید تا بجای کسی که ندارم اشک بریزد



تاريخ : سه شنبه 22 دی 1394 | 4:2 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

پسر چشم آبي

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد



تاريخ : پنج شنبه 17 دی 1394 | 10:51 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

ثروت بهتر است یا عشق

 

ازدواج با دختری مثل ناری برای من یه اتفاق مهمه مادریعنی اگه بگم مهمترین اتفاق زندیگمه اغراق نکردم چرا هیچکس منو درک نمیکنه؟
این را گفتم ومادرم که داشت سفره غذا را وسط اتاق پهن میکرد خواهروبرادرم را صداکرد:بچه ها بیایید تا غذا سرد نشده شامتونو بخورید
بعد رو به من کردو گفت:
پس سولماز چی؟قول هایی که به اون دختربیچاره دادی چی میشه؟مگه به این سادگیه که روی دخترمردم اسم بزاری ودوسال اونو منتظر خودت بنشونی وهمه فک وفامیلاش تو رو داماد صدا کنن بعد یهو بگی نظرم عوض شد؟
خواهر13ساله ام سهیلا تا نشست سر سفره وچشمش به غذا افتادغرغر کنان گفت بازم عدس پلو؟مامان قیافمون شبیه عدس شده هرروز عدسی یا عدس پلو!
فرصت را غنیمت شمردم وبا لحنی حق به جانب گفتم:میبینی مادر؟من از همچین چیزامیترسم که از فکر ازدواج با سولماز اومدم بیرون!من که نمیگم اون دختر بدیه!ولی دلم هم نمیخواد بچه های من هم ده سال دیگه مثل خواهر برادرم حسرت یه غذای خوب به دلشون بمونه...حالا که یه دختر پولدار عاشقم شده ومیتونم حتی در اینده وضع خونوادمو سروسامون بدم مخالفین؟
مادر ته دیک را پنج قسمت کردوداخل بشقاب هر کداممان تکه ای گذاشت و در پاسخم گفت:
مگه تو همیشه نمیگفتی عاشق سولمازی پس چیشد؟
خواستم حرفی بزنم که پدرم با یه جمله بحث روتموم کرد
-عجب دل خوشی داری شریفه خانوم...اینها که عشق نیست فقط یه مشت دروغه که رنگ عشق بهش میزنند!
برای اینکه از خودم دفاع کرده باشم گفتم
نه اقاجون من فقط تصمیم عاقلانه ای گرفتم همین!!!
پدر چنان نگاه غضبناکی بهم کرد که دیگر چیزی نگفتم شام هم در سکوت خورده شد وبرای اینکه بحث ادامه پیدا نکند بعد شام به اتاقکم روی پشت بام رفتم
اشنایی منو نازی برحسب یک اتفاق پیش امد یک تصادف ماشین که به من هیچ ربطی نداشت من هم میتوانستم مثل همه مردم نظاره گر باشم اما یک ارتیست بازی ناخواسته از من یه قهرمان ساخت تا بعدها ازش بهر ببرم
انروز قرار بود به سراغ یکی از هم دوره های سر بازیم بروم که در یک شرکت خصوصی کار میکندو قرار بود من هم را به عنوان راننده مشغول کند
همین طور که داشتم عرض میدان را طی میکردم که تصادف دوماشین توجهم رو جلب کرد
یه پژو206گوجه ای از عقب زده بود به یه پراید 
با اینکه راننده 206که دختر جوانی بود اعتراف میکرد که مقصر است
اما راننده پراید با لحنی زشت فریاد میزد بیخود نمیگن که خانمها باید بشینن قورمه سبزی بپزن تورو چه به رانندگی
بغض دختر جوان باعث شد احساساتی شوم و به راننده بگم
-مرد حسابی این چه طرز حرف زدن با یه خانومه؟
راننده پراید پوز خندی زد وگفت: اقای مودب به جای اینکه الکی طرفداری کنی دست کن تو جیبت و خسارتمو بده ببینم چقد باادبی؟
مرد که اینو که گف مردم زدن زیر خنده منم برای اینکه کم نیارم پولی که پدرم داده بود تا برم حساب یکی از رفیقاش رو بدم دراوردم و گرفتم جلو راننده پراید
راننده پراید دستشو اورد جلو تا پولو بگیره که دختره گف نه!
این بیمه ماشینم اینم ادرس تعمیرگاه بابام؟
کدومشو قبوله؟ مرد بیمه رو گرفت قرار شد روز بعدجلو شرکت بیمه همدیگرو ببینیم
دختر جوان که اسمش نازی بود از رفتار من تحت تاثیر قرار گرفته بود وهمین باعث اشنایمون شد!
این در حالی بود که منو سولماز باهم نامزد بودیم او همسایه عموم بود واز چند سال قبل همو میشناختیم
و کم کم بهم علاقه مندشدیم طوری که تا قبل سربازی من با پیشنهاد من نامزد شدیمواصلا من سختی دوران سربازی رو به عشق سلماز سپری کردم
بعداز خدمت هم قرار شدبعد از اینکه شغلی پیدا کردم عقد کنیم که حالا تقدیر بازی جدیدی را برایم شروع کرده
اشنایی نازی همان قدر برایم غیر قابل پیش بینی بود که همانقدر هم هیجان وشیرین بود
نه فقط که نازی دختر زیبا ودوست داشتنی بود نه! دلیل دیگه ای که به سولماز ترجیحش دادم وضعیت مالی خانوادش بود البته ثروتمند انچنانی نیود اما پدرش یک تعمیرگاه کوچک اتومبیل داشت که دارای دوفرزند بود پسرشان خارج تحصیل میکرد وارزوی پدرمادرش هم خوشبختی دخترشان بود 
اینها رو خود نازی به من گفت 
طی صحبتی که با اقای قاسمی پدر نازی درمنزلشان داشتیم ی جورایی بهم حالی کرد که اگه دامادش بشوم با رضایت خاطر مدیریت تعمیرگاهشو به من میده
نازی هم که بارها به من ابراز عشق کرده وتقاضای ازدواجم رو هم پذیرفته
پس باید ابلح باشم که از چنین فرصت طلایی بگذرم
اما نمیدانم با سولماز چه کنم؟ اگه با اون بمونم همش سر نداری داریم پس باید از سولماز بگذرم
من از سولماز گذشتم اما....
 
هفت ماه از اشناییم با نازی میگذرد واحساس میکنم اونیز منو دوست می دارد تا...
یک روز خیلی راحت وبی رودروایستی امد پیشم و گفت یکی از دوستان برادرم برای تعطیلات امده ایران واز من خواستگاری کرده وقرار شده منرا بعد از عقد ببره خارج و....
زبانم بند امده بود وفقط توانستم بگویم پس من چی؟
گفت سیامک قبول کن که من هم باید فکر اینده خودم باشم.....
این را گفت و رفت
هفته قبل عروسی سولماز با پسر داییش بود
خانوادم منو سرزنش نمیکنن
اما من افسرده شدم و به یه جمله فکر میکنم
 
(اینا که عشق نیست.....)
 


تاريخ : شنبه 12 دی 1394 | 10:55 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

قهرمان واقعی لیلی است......

از همان دوران کودکی که مادرم مدام برایم اسپند دود میکرد فهمیدم پسر خوش قیافه ای هستم که پدر مادرم بعد از داشتن سه دخترچقدر نذر نیاز کردن که من نصیب شان شوم البته پدرم معتقد بود که نباید در کار خدا چون چرا کرد اما سرانجام با به دنیا امدن من هردو به ارزویشان رسیدن بعد از این که پا به دوره راهنمایی گذاشتم تازه متوجه شدم که فرزند یک خانواده ضعیف بودن چه سختی هایی دارد حتی اگر نوجوان خوش قیافه ای باشی 
پدر من گارگر ساختمان بود و به قول خودش بعد از سال ها آجر بالا انداختن یک آپارتمان کوچک در جنوب شرق بخرد که تازه نصف ان وام بانکی بود وهرماه باید قسطش را میداد به همین دلیل مادرم به خواهرانم اموخته بود که کمتر خرج کنند اما نمیدانم چرا این را به من نیاموخت یعنی راستش را بخواهید خودم هم دوست داشتم شیک پوش باشم مخوصا که در مدرسه نیز بیشتر د.ستانم پولدار و شیک پوش بودند و کم کم این ارزو در دلم ریشه کرد که دراینده ثروتمند وپولدار شوم 
تنها مشکلی که سر راهم قرار داشت این بود که راه ورسم پولدار شدن را بلد نبودم تا این که بعد از گرفتن دیپلم وهنگامی که در یک شرکت مشغول کار شدم یکی از همکارانم راهش را به من یاد داد 
-پسرتو با این قیافه ای که داری صاحب پورشه باشی کافی هه که یکی از این دختر های پولدار عاشقت بشه اونوقت نونت تو روغنه!
پیمان که میدانستم در پارتی های هم چنانی شرکت میکنند من را هم به ان مهمانی ها برد وهمان طور خودش  که پیش بینی میکرد
خیلی زود میان دوستانش طرفداران زیادی پیدا کردم  اما چشم من دنبال لیلی بود او راهمان شب اول پیمان معرفی کرد وگفت اشمش لیلی است اما بچه ها بهش میگن ملکه به هیچ کدام از پسرها محل سگ نمیگزاره 
بیخودی اسمش را ملکه نگذاشتن یه خونه داره که داخلش زمین تنیس داره و پارکینگش اندازه ی یه خونه است ده مدل ماشین داره و روزی پنج دست لباس عوض میکنه خلاصه اگه بتونی مخ ملکه را بزنی یک دفعه تو هم شدی شاه زاده این طوری بود که من برنامه به دست اوردن لیلی را شروع کردم اما نه مثل بسیاری از جوان هایی که درا مهمانی بودن و برای شنیدن جواب سلام لیلی  بیتابی میکردند چرا که من میدانستم هرقدر این تیپ دختر ها را تحویل نگیری بیشتر تحویلت میگرند 
از سوی دیگر برای اینکه در مقایسه با بچه های پولداری که دور وبر لیلی میچرخیدند کم نیارورم و بتونم بیشتر از ان ها توجه اش را جلب کنم تمام حقوق ودر امد ماهیانه او را خرج خودم یکردم خریدن لباس های مارک دار.پوشیدن گران قیمت ترین کفش ها واستفاده از ادکلن و گراوات های مارک دار .....تنها مشکلی که ان روز ها داشتم برخورد ها و نصیحت های پدرم بود که میگفت :نعیم جان این چه زندگی ای است برای خودت درست کردی من هم که فقط به هدف خودم فکر میکردم  یک روز مقابلش ایستادم :
من نمیخواهم مثل شما زندگی فقیرانه ای داشته باشم ؟ این بده؟ از ان روز به بعد پدرم دیگر هیچ نگفت مثل مادرم سه خواهرم تا من تمام تمرکزم را برای رسیدن به لیلی صرف کنم و سر انجام موفق شدم با او دوست شوم . اما اولین چیزی که در او توجهم را جلب کرد شکل حرف زدن ونوع تفکرش بود که اصلا شباهتی به اکثر دخترو پسرهای ان مهمانی ها نداشت 
کسانی که خودشان اسمشان را گذاشته بودند :جماعت الکی خوش ! 
اما رفتارش با من خیلی متفاوت بود برایم احترام قائل بود هرگز شوخی زشت نمیکرد وبر خلاف بقیه پسر ها که تحقیرشان میکرد من را بدون عنوان آقا صدا نمیکرد و.....وهمین شد که حس کردم الان زمانش رسیده که به او پیشنهاد ازدواج دهم که دادم اما او بدون این که جا بخورد خندید و گفت: میدونستم این اتفاق میفته......به حرف هام خوب گوش کن اقا نعیم تو جوان خوبی هستی اما من تو نمیتوانم هیچ وقت باهم ازدواج کنیم هیچ وقت... چون مردی باید با من ازدواج کنه که لااقل دو برابر خانواده من ثروت داشته باشد البته من از تو خوشم میاد ومیتونم تو را سربه گردونم اما جنس تو با همه فرق داره امید وارم دلخور نشی ولی راستش را بخواهی من در مورد تو تحیق کردم میدونم چه پدر با شرفی داری و میدونم مادرت برای کمک به پدرت چه سختی هایی کشیده اما تو از ان ها خبر نداری ...... تو نمیدانی الان پدرت برای اینکهخ جهزیه ی سومین خواهرت را جور کند داره سه شیفت کار میکنه و فقط چهار ساعت میخوابه نه اقا نعیم.....تو حیفی به خاطر من خانواده ات را بگذاری کنار..... بخدا هیج دختر پولداری حاضر نمیشه به خاطر خوش گلی زنت بشه این چیز ها مال فیلم هندی هه.....!ای کاش من هم پدر مادریمثل پدر مادر تو داشتم که با عرق جبین نون در می اوردند نه این که هر دوشون دنبال خوش گذرانی باشند وفقط به من پول بدن که دهنم بسته شه ! این خیلی نامردی هه که تو همهی حقوقت را خرج خودت کنی و پدرت شبگرد محله های ثروتمندا باشه تا بتونه برای خواهرت جهیزیه جور کنه این نامردی را در حق پدرت وظلم را به خودت نکن ! 
حرف های لیلیاز یک خواب عمیق بیدارم کرد وتازه دارم متوجه میشم تبدیل به چه اشغال میشم ! لیلی سپس ادرسی به من داد و گفت:این ادرس یک بانکیه معاون شعبه اش از اقوام ماست من باهاش صحبت کردم که یک وام قرض الحسنه بهت بده با اقساط کم این طوری جهزیه یخواهرت جور میشه و دیگه لازم نیست پدرت شبگردی کنه.......بگرد سراغ خانواده ات اقا نعیم خواستم حرفی بزنم که او گفت:هیچی نگو فقط دعام کنه***********  
این روز ها من تبدیل شده ام به شاه زادهی خانواده ام حالا پدرم به من افتخار میکند  خواهرم به خاطر جهیزیه اش نزد فامیل شوهرش احساس سربلندی میکنند مادرم خوش حال است که هرماه حقوقم را در اختیارش قرارمیدهم وپدرم مجبور نیست روزی هیفده هیجده ساعت کار کند...........
وحالا من قهرمان ان ها هستم اما قهرمان واقعی لیلی است......
دختر با معرفتی که جوانمردی را برایم تفسیر کرد
  


تاريخ : شنبه 12 دی 1394 | 10:51 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

به تو که فکر میکنم

 

رویای شیرینم
به تو که فکر می کنم
از هجوم مورچه ها در امان نیستم
 ‏امیر_طاهری 
 
عشق‌بازی‌راچه‌خوش، 
                 فرهادمسکین‌کرد و‌ رفت
جان‌شیرین‌را 
          فدای جان شیرین کرد و رفت
#فرخی یزدی
 
صبح
نه از طلوع آفتاب
نه از آواز گنجشک‌ها
نه از روشنایی شهر
و نه از صدای ِ نماز پدر
صبح،
از «صبح ‌به خیر» تو شروع می‌شود و
با لبخندت ادامه می‌یابد...
نباشی،
شبی سراسیمه‌ام
که در انتظار صبح
پرپر می‌زند..
#مريم_ملك_دار


تاريخ : شنبه 12 دی 1394 | 10:49 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

واقعا زیباست

حس قشنگیه

یكی نگرانت باشه

یكی بترسه از اینكه یه روز از دستت بده

سعی كنه ناراحتت نكنه،

حس قشنگیه...

وقتی ازش جدا میشی اس ام اس بده

عزیز دلم رسیدی؟

تو جمع لقمه بگیره بده دستت

قشنگه یهو بغلت كنه،

یهو . . . تو ی جمع .. در گوشت بگه دوست دارم

بگه كه حواسم بهت هست

حس قشنگیه ازت حمایت كنه...

آره...

دوست داشتن همیشه زیباست...


تاريخ : جمعه 11 دی 1394 | 3:4 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

تــنــهــــــــایــــــــے و بـــــــے ڪــــــس و مــحــتـــــــــاج . . .

چــــــﮧ رســــــم جـــــالـبـــــــــے اســت . . .

مـحــبــتـــت را مـــــــے گــــــذارنــــــــد پـــــــــــاے . . .

احــتــیـــــــــاجــــت . . .

صــــداقــتــــت را مـــــــے گــــــذارنــــــــد پـــــــــــاے . . .

ســــــادگــیــــت . . .

ســڪــــــــوتـــت را مـــــــے گــــــذارنــــــــد پـــــــــــاے . . .

نــفــهــــمــیـــــت . . .

نــگــــــــرانـیــــت را مـــــــے گــــــذارنــــــــد پـــــــــــاے . . .

تــنــهــــــــــایــیــــت . . .

و وفـــــــــاداریـــــت را پــــــــــاے . . .

بــــــے ڪـــســیـــــت . . .

و آنــقـــــــدر تـــڪـــــــــرار مـــــــے ڪــنــنــــــــد ڪــــــــــــﮧ . . .
خـــــــودت بــــــــــاورت مـــــــے شــــــــــود ڪــــــــــــﮧ . . .

تــنــهــــــــایــــــــے و بـــــــے ڪــــــس و مــحــتـــــــــاج . . .



تاريخ : جمعه 11 دی 1394 | 3:3 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

چرا مرا دوست داری

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟
پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم
دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!
پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما میتوانم ثابت کنم که دوستت دارم
دختر گفت : اثبات؟!!!!
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم ..
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!
پسر گفت : خوب … من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی …
چون صدای تو گیراست ….
چون جذاب و دوست داشتنی هستی ….
چون باملاحظه و بافکر هستی ……
چون به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت دوست دارم ………..
به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد
چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت
نامه بدین شرح بود :
عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ….. اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمیتوانم دوستت داشته باشم
دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی …… 
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …..
آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ 
پس دوستت ندارم
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان …..
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟
نه ……
و من هنوز دوستت دارم … عاشقت هستم


تاريخ : جمعه 11 دی 1394 | 2:55 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عاشقانه (داداشی)

تا اخر بخون ... : (

ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩ

ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺗﻨﺶ ﺑﻮد

ﺑﺎﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺧﺮﻣﺎﯾﯽ

ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ؟! ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ؟! ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ…

ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯﺵ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ

ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ

ﻫﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻡ

۳ﺳﺎﻝ ﺍﺯﺵ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ

ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻣﻮ ﮐﻠﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﯾﻢ !

آﺧﺮﺵ ﮔﻘﺖ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ

ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ…

ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺒﺮﺩﻣﺶ

ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪﻡ

ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ !

ﺩﺍﻏﻮﻥ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻨﻮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ

ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ…

ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍﻫﯿﺶ ﮐﺮﺩﻡ

ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﺮﻭﺳﺶ ﺷﺪ !

ﻣﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﺷﻮﻥ ﺷﺪﻡ

ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

ﺑﺎ ﭼﺸﺎﯼ ﮔﺮﯾﻮﻥ ﺑﺎﺯﻡ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ

ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ…

ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ…

ﮐﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺖ

ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺗﺎﺑﻮﺗﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ

ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺗﻮﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ !

ﺭﻓﺖ… ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺖ

ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ

آﺧﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ

آﺧﻪ ﻻﻣﺼﺐ ! ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ !

ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭﺍﺳﺖ !

ﭼﺸﺎﺕ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﻣﻪ…

ﯾﻪ ﺷﺐ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺸﻮ آﻭﺭﺩ ﺩﻡ خونمون

و ﭼﺸﺎﺵ ﭘﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ

ﺩﻓﺘﺮ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ

ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﻧﺪﻣﺶ ﻣﺮﺩﻡ ! ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻡ ! ﻧﺎﺑﻮﺩ…

ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ! ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﻮﺩﻡ

ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ !

ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ…

ﺍﻣﯿﺪ ﻭﺍﺭﻡ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯﺗﻮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺨﻮﻧﯽ !

ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺑﻬﻢ فحش ﻧﺪﯾﺎ ! ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ

ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻫﻤﻪ آﺭﺯﻭﻡ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ

ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ…

 

 



تاريخ : جمعه 11 دی 1394 | 2:51 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان منو مداد رنگی

میبینی منـــــــــــــــم مث این مـــــــــــداد رنگــــــــــــــــی انداختنم دور ...

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی

به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی

خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده

بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب

کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر

شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی

پر نشد ...



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394 | 11:18 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

تا حالا شده

شده یه چیزی تو دلت سنگینی کنه….؟؟؟

خیلی سخته آدم کسی رو نداشته باشه…

دلش لک بزنه که با یکی درد دل کنه ولی هیچکی نباشه…

نتونه به هیچکی اعتماد کنه…

هر چی سبک سنگین کنه تا دردش رو به یکی بگه نتونه,

آخرش برسه به یه بن بست …

تک و تنها با یه دلی که هی مجبورش می کنه اونو خالی کنه …

اما راهی رو نمی بینه سرش روکه بالا می کنه آسمون رو می بینه

به اون هم نمی تونه بگه…

خبری از آسمون هم ندیده

مگه چند بار اشک های شبونش رو پاک کرده…؟!

بهش محل هم نداده

تا رفته گریه کنه زود تر از اون بساط گریه اش رو پهن کرده تا کم نیاره …

خیلی سخته ادم خودش رو به تنهایی خوش کنه اما دلی داشته باشه که مدام از تنهایی بناله…

خیلی سخته ادم ندونه کدوم طرفیه؟!

خیلی سخته ادم احساس کنه خدا اونو از بنده هاش جدا کرده …

خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درددل می کنی داره به حرفات گوش می ده یا …

پرده ی گناهات اونقدر ضخیم شده که صدات به خدا نمی رسه…. ؟!



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394 | 11:10 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

حرف دلم

چــــــــون ... نمی نویسم ….. چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی حرف نمی زنم …. چون می دانم هیچ گاه حرف هایم را نمی فهمی نگاهت نمی کنم …… چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی صدایت نمی زنم ….. زیرا اشک های من برای تو بی فایده است فقط می خندم …… چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام.



تاريخ : چهار شنبه 2 دی 1394 | 11:9 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان دریای عشق عاشقی

 

در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأمل‌برانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقه‌اش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا می‌رفته و سحرگاهان باز می‌گشته و تلاطم‌ها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمی‌کرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار می‌دادند و او را به خاطر این کار سرزنش می‌کردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آن‌ها نمی‌داد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می‌آورد که تمام سختی‌ها و ناملایمات را بجان می‌خرید.
ادامه مطلب را بخوانبد
 
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شب‌ها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشده‌ای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظه‌ای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهره‌ام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق می‌گوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظه‌ای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب می‌دهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکی‌ام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمی‌دانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را می‌دهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقه‌اش می‌بیند و بازگو می‌کند و معشوقه نیز همان جواب‌ها را می‌گوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر می‌رسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی می‌کند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقه‌اش می‌گوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی می‌گوید: «دریا از این خروشان‌تر بوده و من آمده‌ام، این تلاطم‌ها نمی‌تواند مانع من شود.»
معشوقه‌اش می‌گوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و می‌آمدی، عاشق بودی و این عشق نمی‌گذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدی‌ها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست می‌کنم برنگردی زیرا در دریا غرق می‌شوی.»
جوان عاشق قبول نمی‌کند و باز می‌گردد و در دریا غرق می‌شود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر می‌پردازد؛ مولانا می‌گوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل می‌دهد. اگر نگاهتان‌، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه می‌بینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی می‌بینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفی‌تان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدی‌ها را خواهید دید و خوبی‌ها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدی‌ها را می‌توانید به خوبی تبدیل کنید.


تاريخ : سه شنبه 12 آبان 1394 | 10:34 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

یه شعر خاص فقط واسه اونی که خودش میدونه

عاشقم..... اهل همین کوچه ی بن بست کناری ، که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ، تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟ من کجا ؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا ؟ تو به لبخند و نگاهی ، منِ دلداده به آهی ، بنشستیم تو در قلب و منِ خسته به چاهی...... گُنه از کیست ؟ از آن پنجره ی باز ؟ از آن لحظه ی آغاز ؟ از آن چشمِ گنه کار ؟ از آن لحظه ی دیدار ؟ کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگیرم جای آن یک شب مهتاب ، تو را یک نظر از کوچه ی عشاق ببینم.. به کسی کینه نگیرید دل بی کینه قشنگ است به همه مهر بورزید به خدا مهر قشنگ است دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی بوسه هم حس قشنگی است بوسه بر دست پدر بوسه بر گونه مادر لحظه حادثه بوسه قشنگ است بفشارید به آغوش عزیزان پدر و مادر و فرزند به خدا گرمی آغوش قشنگ است نزنید سنگ به گنجشک پر گنجشک قشنگ است پر پروانه ببوسید پر پروانه قشنگ است نسترن را بشناسید یاس را لمس کنید به خدا لاله قشنگ است همه جا مست بخندید همه جا عشق بورزید سینه با عشق قشنگ است بشناسید خدا را هر کجا یاد خدا هست سقف آن خانه قشنگ است



تاريخ : جمعه 8 آبان 1394 | 9:56 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عشقی غم انگیز..

چشمای مغرورش هیچ وقت از یادم نمیره/رنگ چشاش ابی بود/رنگ اسمونی که ظهر تابستون داره داغ داغ/وقتی موهای طلاییشو شانه میکرد دوس داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم/مبادا یه تار مو از سرش کم بشه...دوسش داشتم/لباش همیشه سرخ بود مثل گل سرخ حیاط مثل غنچه/وقتی میخندید ودندونای سفیدش بیرون میزد اونقد معصوم و دوس داشنی میشد که اشک توی چشمام جمع میشد/دوس داشتم فقط بهش نگا کنم/ دیوونم کرده بود /اونم دیوونه بود/مثل بچه ها هر کاری میخواست میکرد/دوس داشت من به لبش رژ لب بمالم/میدونست وقتی نگام میکنه دستام میلرزه/اونوقت دور لباش قرمز میشد/میخندیدو میخندید.../منم اشک تو چشام جمع میشد صدای خنده اش اهنگ خاصی داشت/قدش یه کم از من کوتاه تر بود /وقتی میخواست بوسش کنم/چشماشو میبست/سرشو بالا میگرفت/لباشو غنچه میکرد/دستاشو پشت سرش میگرفت ومنتظر میموند/من نگاش میکردم/اونقد نگاش میکردم چشماشو باز میکرد/تا میخواست لباشو باز کنه وحرفی بزنه لبامو میذاشتم رو لبش/داغ بود/وقتی میگم داغ یعنی خیلی داغ/میسوختم..همه ی تنم میسوخت/دوس داشت لباشو گاز بگیرم/من دلم نمیومد اون لبامو گاز میگرفت/چشاش مثل یه چشمه زلال بود صاف وساده.../وقتی در گوشش اروم زمزمه میکردم دوست دارم/نخودی میخندید وگوشمو لیس میزد/شبا سرشو میذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش میداد/من هم موهاشو نوازش میکردم/عطر موهاش هیچ وقت از یادم نمیره/شبای زمستون اغوشش از هر جایی گرمتر بود/دوس داشت وقتی بغلش میکردم فشارش بدم/لباشو میذاشت روی بازوم ومیمکید/جاش که قرمز میشد میگفت/هر وقت دلت برام تنگ شد اینجارو ببوس/منم روزی صدبار بازومو بوس میکردم یک هفته جاش میموند/معاشقه منو اون طولانی بود تموم زندگیمون معاشقه بود/نقطه نقطه بدنش برام تازگی داشت/همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصیدو خسته میشد/میومد وروی پام مینشست/سینه هاش اروم بالا وپایین میرفت/دستمو میگرفت ومیذاشت روی قلبش ومیگفت/میدونی قلبم چی میگه؟؟؟؟؟؟؟/میگفتم نه میگفت میگه لاو لاو؟؟؟؟لاو لاو /بعد میخندیدو میخندید/اندامش اونقد متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره/وقتی لخت جلوم وایمیستاد صدای قلبمو میشنیدم/با شیطنت نگام میکرد/پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود/مثل مجسمه مرمر ونوس/تا نزدیکش میشدم فرار میکرد/مثل بچه ها قایم میشد جیغ میزد میپرید/ وقتی میگرفتمش گازم میگرفت/بعد یهو اروم میشد/به چشام نگا میکرد اصلا حالی به حالیم میکرد/دیوونه دیوونه.../چشاشو میبست ولباشو میاورد جلو/لباش همیشه شیرین بود مثل عسل/بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم/نمیخواستم این فرصت هارو از دست بدم میخواستم فقط نگاش کنم/هیچ چیز برام مهم نبود فقط اون/من میدونستم اون سرطان داره/خودش نمیدونست/نمیخواستم شادیشو ازش بگیرم/تا اینکه بعد از یک سال سرطان علایمشو نشون داد/اون پژمرد/هیچ کس حال منو نمیفهمید/دو هفته کنارش بودم واشک میریختم/یه روز صبح از خواب بیدار شد ودستمو گرفت/اروم برد رو قلبش گفت میدونی قلبم چی میگه؟؟؟؟؟/بعد چشاشو بست تنش سرد بود/دستمو روی سینه اش فشار دادم/هیچ تپشی نبود/داد زدم خدا.......اون مرده بود/من هیچی نفهمیدم ولو شدم رو زمین/هیچ کس نمیفهمه من چی میگم هنوز صدای خنده هاش تو گوشم میپیچه......هنوز اشک توی چشام جمع میشه......هنوز دیوونه ام......هنوز.................تقدیم به پاک ترین عشق ها



تاريخ : پنج شنبه 9 مهر 1394 | 11:0 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

قطعه شعری از فروغ فرخزاد (روحش شاد و یادش گرامی)

گر تن بدهی دل نده          کار خراب است

چون خوردن نوشابه                              که در جام حرام است

گردل بدهی... تن ندهی باز خراب است

                         این بار نه جام هست نه نوشابه سراب است

                                                                               اینجا تو از عشق وفا هیچ نگوید

     چون دغ دغه ی مردم این شهر حجاب هست

                                                                   تن را بدهی دل ندهی فرق ندارد

    یک آیه بخوانند گناه تو ثواب است

                                                                  ای کاش که عاشق شده بودم نه شاعر

                                  در کشور من ارزش انسان به نقاب است

 



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394 | 9:15 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |



تاريخ : یک شنبه 5 مهر 1394 | 8:43 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

خسته ام از خستگی های خودم


مینویسم با دلی پر غم
دلم گرفته هم از زمین هم از زمون هم از خودم ،
یه خبرایی داره میشه و این امید آخرمه چون کوه هم آخر ریزش میکنه
روزگار بازیش خیلی زیاده و غم و درد هر کسی فرق داره ولی دل باید خیلی بزرگ باشه
خسته که شی میفهمی چی میگم من از خستگی هام خسته شدم
تنهایی هم هم دمم شده ولی یه اتفاق منو به کل عوض کرد خیلی فرق کردم
تا میتونین دل نبندیم خیلی بهتره چون اگه آسون بود فرهاد کوه نمیکند دل میکند
راستی میخونین این حرفامو بغض نکنین ؛

دگر فرياد ها در سينه ي تنگم نمي گنجد

دگر آهم نمي گيرد

دگر اين سازها شادم نمي سازد

دگر از فرط مي نوشي

مي هم مستي نمي بخشد

دگر در جام چشمم باده شادي نمي رقصد

نه دست گرم نجوائي به گوشم پنجه مي سايد

نه سنگ سينه ي غم چنگ صدها ناله مي کوبد0

سر نوشت واس ما بد نوشته شده ملالی نیس
ولی  
اوس کریم از دستمون دلخور نشو بازم به تمام دادهای و نداده هات شکر ولی دله دیگه میگیره خیلی ها زود فراموشت میکنن ولی تو خدایی دیگه صبوری (عجب صبری خدا دارد) ،خیلی چاکریم



تاريخ : یک شنبه 5 مهر 1394 | 8:39 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

چند جمله اموزنده از بزرگان امیدوارم تو زندگی بدرد تون بوخوره

از زندگی ناامید نیستم ،
چون آن خدایی که ،
بخاطر خندیدن گلها ،
آسمانی را می گریاند ...
حتما روزی برای خنده من هم ،
کاری خواهد کرد ... !

+++++++++++++++++++++++++++

لحظاتى در زندگى هست که
نه کسى را دوست دارى،
و نه دلت مى خواهد،
کسى تو را دوست داشته باشد ...


علی محمد افغان

+++++++++++++++++++++++++++++

گاهی یک نفر
با نفس هایش
با نگاهش
با کلامش
با وجودش
با بودنــش ..
بهشتی میسازد از این دنیا برایت
که دیگر بدون او،
بهشت واقعی را هم نمیخواهی

++++++++++++++++++++++++

مقصد مهم نیست
مسیر هم مهم نیست
حتی خود سفر هم چندان مهم نیست
امـــــــــــــاهـــــمسـفـر خـــیـلی مـــهــمـــه .!!!!

 

شکسپیر

++++++++++++++++++++++++++++++

خدایا
بابت هر شبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم
بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم
بابت لحظات شادی که به یادت نبودم
بابت هر گره ای که به دست تو باز شد و من به شانس نسبت دادم
بابت هر گره ای که به دستم گور شد و من تو را مقصر دانستم
.
.
.
.
مرا ببخش

++++++++++++++++++++++++++++++

هیچ گاه به خاطر هیچکس
از ارزشهایت دست نکش!
زیرا اگر روزی آن فرد از تو دست بکشد
تو می مانی و یک من بی ارزش...!!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
.... ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﯼ ، ﺍﮔﺮ
ﺗﺮﮎ ﺷﺪﯼ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻻﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ، ﻏﺼﻪ ﺑﺨﻮﺭ ، ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮ، ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ، ﻓﺮﯾﺎﺩ
ﺑﺰﻥ ، ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻦ، ﺧﻮﺩﺧﻮﺭﯼ ﮐﻦ، ﺍﺯ ﺁﺩﻡﻫﺎ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ .... ﻭﻟﯽ

ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ ... ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺣﺘﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ، ﻋﺸﻖ ﻋﻤﻘﺶ ﻣﻬﻤﻪ ﻧﻪ ﻃﻮﻟﺶ ..
 

 

 

 


تاريخ : جمعه 3 مهر 1394 | 10:40 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

چرا گریه میکنم

تا حالا شده تمام شب گريه کني بدون اينکه بدوني چرا؟؟؟
تا حالا شده رفتنشو تماشا بکني ولي نخواي بره بعد آروم تو دلت بگي دوستت دارم اما نخواي بدونه؟؟؟
تا حالا شده بري تو راه مدرسش تا اونو ببيني اما نخواي اون تو را ببينه؟؟؟


سلام عزيزم، دلم برات تنگ شده. دلم مي خواد با تو باشم، کنارت باشم.
 دلم مي خواد دستات تو دستام باشه در حالي که سرم رو مي ذارم رو شونه هات.
دلم مي خواد تو چشاي خوشگلت زل بزنم و دنيا تو اين لحظه متوقف بشه برا هميشه.
دلم مي خواد تمام خيابون هاي شهر رو باهات قدم بزنم در حالي که از خودمون برا هم مي گيم.
 دلم مي خواد تو رستوران روي ميز دستات رو بگيرم.
 دلم مي خواد هر کي تو رستورانه از عشقي که به هم داريم حسوديش بشه.
 دلم مي خواد بدوني از نظر من چقدر خوشگلي.
 دلم مي خواد قلبم رو پيشت جا بزارم و دلت مال من باشه برا هميشه.
 دلم مي خواد بدوني چقدر عاشقتم و دوستت دارم.
دلم مي خواد که بهم بگي که چقدر دوستم داري.
 دلم مي خواد خوشبختي را با تو تجربه کنم.
 .دلم همه ي اينارو مي خواد و از همه بيشتر تو رو


گفتي: به نظر تو دوست داشتن بهتره يا عاشق شدن؟
گفتم: دوست داشتن…
گفتي: مگه ميشه همه ادما دلشون مي خواد عاشق بشند.
گفتم: اون کس که عاشقه مثل کسي ميمونه که داره تو دريا غرق ميشه ولي اوني که دوست داره مثل اين ميمونه که داره تو همون دريا شنا ميکنه و از شنا کردنشم لذت مي بره. تو چشمام نگاه کردي و
گفتي: تو چي تو عاشقه مني يا منو دوست داري؟
خيلي اروم گفتم: من خيلي وقته غرق شدم.



تاريخ : دو شنبه 22 تير 1394 | 10:56 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

با رویا هات سر میکنم

برای دل بستن به تو دل کنده بودم از همه

چشمامو رو هم میزارم هر چی ببینمت کمه

امشب دوباره اومدی تا حالمو بهتر کنی

 تا خوابمو لبریز یاس تا بغضمو پر پر کنی

حالا که قسمت دوریه با رویاهات سر میکنم

 دستامو محکم تر بگیر دستاتو باور میکنم

با رویاهات سر میکنم

حالا که قسمت دوریه با رویاهات سر میکنم

 دستامو محکم تر بگیر دستاتو باور میکنم

 با رویاهات سر میکنم

+++++++++++++++++++++++++++++++



تاريخ : چهار شنبه 3 تير 1394 | 10:18 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

خلاصه داستان لیلی مجنون

بی شک بارها نام لیلی مجنون را شنیده ومی خواهید بدانید داستان دلدادگی این دو چیست که اینقدر بر سر زبان هاست وحتی ضرب المثل کوی وبرزن شده است . می خواهم خیلی خلاصه داستان را بیان کنم هر چند شما دوستان عزیز استاد مایید . امیدوارم طوری بیان کنم که در اخر معلوم شود لیلی زن بود یا مرد!

 

لیلی ومجنون نام یکی از منظومه های نظا می گنجوی شاعر بزرگ ایران است .

 

لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه بار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسید .

 

پدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و چون بعضی از(( رجال امروزی!)) حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بودو بس .

 

پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند

 

مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد .

 

مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! . این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون دو تا پا داشت دو تای دیگر هم غرض گرفت و به دیدار لیلی شتافت شاید می خواست شریک غم لیلی پدرش باشد !

 

سرتان را درد نیاورم این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند .

 

باید گفت صد احسنت به این عشق . اما نتایج این عشق برای عاشقان :

 

1-عزیزان مواظب باشید در راه مدرسه ، دانشگاه و.. عاشق نشوید و اگر شدید چون لیلی و مجنون شوید

 

2- حال که عاشق شدید بدانید عشق مخفی کردنی نیست پس شهره آفاقید

 

3- در راه عشق خود استوار و صبور باشید حتی از خویشان معشوقه خود نترسید

 

4- هرگز تن به از دواج کسی که دوستش ندارید ،ندهید

 

5- در راه عشق باید رنج ها و سختی ها بکشید(( که عشق آ سان نمود اول ولی افتاد مشکل ها))

 

آه چه غرقاب مهیبی است عشق

مهلکه پر ز نهیبی است عشق

غمزه خوبان دل عالم شکست

شیر دل است آن که از این غمزه رست

زندگی عشق عجب زندگی است

زنده که عاشق نبود زنده نیست

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++



تاريخ : چهار شنبه 3 تير 1394 | 3:26 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

زمان برای عاشقان

 

زمان

 

برای آنهایی که در انتظارند آهسته است

 

برای آنهایی که نگرانند سریع است

 

برای آنهایی که غمگینند طولانیست

 

برای آنهایی که شادند کوتاه است

 

ولی برای آنهایی که عاشقند وجود ندارد !



تاريخ : یک شنبه 31 خرداد 1394 | 1:8 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عشق چیست

استاد ادبیاتی به دانشجویانش چنین گفت
عشق چیست؟
کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت
سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند
دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست
استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت:

 

.

.

.

حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست.اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید”
تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات را بیابند و برخی خنده ای کردند
دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و بعد از مدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت
پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد
استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد
و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابلو با خطی درشت می نوشت
ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند.حالت چهره اش دگرگون شد و چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کنار تابلو رفت و خطی بر همه ی جمله ها کشید و نوشت “عشق وسیع تر
از قضاوت ماست”
و بعد خیره شد به صندلی خالی آخر کلاس
هیچ کدام از دانشجویان متوجه علت این رفتار نشدند.
اما بر روی کاغذی که دست استاد بود اینچنین نوشته شده بود

“عشق برگه ی امتحان سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندی اش!
عشق امروز ،روی صندلی آخر کلاست مرد!”



تاريخ : سه شنبه 12 خرداد 1394 | 1:38 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

لیلی مجنون

 

لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،
دلت توی حلقه های موی من است.
نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟
نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت:
نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.
دلم را هم.

لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟
نمیخواهی شیرینی لیلی را؟

مجنون چشمهایش را بست و گفت:
هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.
تلخی مجنون را تاب می آوری؟

لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند.
نمی خواهی خرما بچینی؟

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت:
من خار را دوست تر دارم.

لیلی گفت: دستهایم پل است.
پلی که مرا به تو می رساند.
بیا و از این پل بگذر.

مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام.
آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.
بی سوار و بی افسار.
عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟

مجنون هیچ نگفت.
لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.....


تاريخ : دو شنبه 28 ارديبهشت 1394 | 9:37 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان بسیار زیبای تاریخ مصرف عشق

 

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور كنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سكوتی میانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت
منصور داشت دانشگاه رو تموم می كرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.
در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان انجا هم نتوانستند كاری بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد.منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معركه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.
یه شب كه منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تكیه داد وسیگاری روشن كرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.
ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رهاكنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دكتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود..........


تاريخ : دو شنبه 28 ارديبهشت 1394 | 4:37 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

آواز عاشقانه ما در گلو شکست /

 

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند /

تنها بهانه ما در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم /

بغضم امان نداد و وداع در گلو شکست . . .



تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:38 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

کاش میشد هیچ کس تنها نبود

 



کاش میشد هیچ کس تنها نبود

کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی...
رفتی و گفتی و اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود


تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:37 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

مینویسم نامه و روزی از اینجا میروم


با خیال او ولی تنهای تنها میروم
در جوابم شاید او حتی نگوید “کیستی ؟”
شاید او حتی بگوید “لایق من نیستی”
مینویسم من که عمری با خیالت زیستم
گاهی از من یاد کن ، حالا که دیگر نیستم
.
.
.

این شعرها دیگر برای هیچکس نیست
نه ! در دلم انگار جای هیچکس نیست
آنقدر تنهایم که حتی دردهایم
دیگر شبیه دردهای هیچکس نیست



تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:34 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

باید فراموشت کنم



چندیست تمرین می کنم

من می توانم ! می شود !

آرام تلقین می کنم

حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....

تا بعد، بهتر می شود ....

فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم

من می پذیرم رفته ای

و بر نمی گردی همین !

خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم

کم کم ز یادم می روی

این روزگار و رسم اوست !



تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:25 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

خداحافظ ای دنیــــــــای نیــــــــرنگ و نامردی

 

خداحافظ ای دنیــــــــای نیــــــــرنگ و نامردی

خداحافظ ای تنهـــــــایی و شبهـــــای سردی

 

خداحافظ ای دلهـــــــــــــایی یخ زده و سنگی

خداحافظ ای عاشقــــــــان کاغــــذهای رنگی

 

خداحافظ ای شبهـــــــای غــــم و اندوه و درد

خداحافظ ای یاران همــــــــــدم و مونس سرد

 

خداحافظ ای دلهــــــــــــای شکسته و خسته

خداحافظ ای عاشقـــــــــان به انتظار نشسته

 

خداحافظ ای کــــــــــــــوچه های تنگ و باریک

خداحافظ ای زمستــــــــــــانهای سرد و تاریک



تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:20 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

دلم میخواد ببینمت بازم بخندی تو نگام

 

دلم میخواد ببینمت بازم بخندی تو نگام


آخه فقط تو میدونی از زنده بودن چی میخوام

دلم بهم میگفت تورو میشه یه جور دیگه خواست


آخه فقط قلب توئه که با من اینقدر سر به راست

از تو دلگیرم که نیستی کنارم ..

 

من دارم می‌میرم تو کجایی من باز بی قرارم


میدونی جز تو کسی رو ندارم ..

 

باورم نمیشه اینقدر آسون رفتی از کنارم



تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:11 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

گاهی عمر تلف میشود

گاهی عمر تلف میشود ؛

 

به پای یک احساس ….

 

گاهی احساس تلف میشود ؛

 

به پای عمر !

 

و چه عذابی میکشد ،

 

کسی که هم عمرش تلف میشود ؛

 

هم احساسش …



تاريخ : پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394 | 3:7 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

قطعه شعری درباره لیلی مجنون

فلک پیشتر زین که آزاده بود   از آن به کنیزی مرا داده بود
همان مهر و خدمتگری پیشه داشت   همان کاردانی در اندیشه داشت
پیاده نهاده رخش ماه را   فرس طرح کرده بسی شاه را
خجسته گلی خون من خورد او   بجز من نه کس در جهان مرد او
چو چشم مرا چشمهٔ نور کرد   ز چشم منش چشم بد دور کرد
ربایندهٔ چرخ آنچنانش ربود   که گفتی که نابود هرگز نبود
بخشنودیی کان مرا بود از او   چگویم خدا باد خشنود از او
مرا طالعی طرفه هست از سخن   که چون نو کنم داستان کهن
در آن عید کان شکر افشان کنم   عروسی شکر خنده قربان کنم
چو حلوای شیرین همی ساختم   ز حلواگری خانه پرداختم
چو بر گنج لیلی کشیدم حصار   دگر گوهری کردم آنجا نثار
کنون نیز چون شد عروسی بسر   به رضوان سپردم عروسی دگر
ندانم که با داغ چندین عروس   چگونه کنم قصه روم و روس
به ار نارم اندوه پیشینه پیش   بدین داستان خوش کنم وقت خویش


تاريخ : سه شنبه 22 ارديبهشت 1394 | 3:16 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

هىچ کس غمم رو ندىد

خدا جون هیچ کس غمم رو ندید

با لبخندون و حرفام به همه نشون دادم که شادم

ولی کسی نفهمید واقعا چه حالی دارم

خدا جون تازه فهمیدم

تو همونطور که ادمو عاشق میکنی همون طور هم میشکونیش

نمیدونم درست فهمیدم یانه

چرا خدا چرا

چرا کسی که معلوم نیست بهش میرسی یانه رو جلوم گزاشتی تا اینطوری بشکنم 

چرا با این کارت غرورمو احساسمو وجودمو قلبمو شکستی

ولی دیگ ساکتم سعی میکنم هیچی از خودم و احساسم به کسی چیزی نگم توی قلبم همه چی رو دفن میکنم

وتابلوی ایست رو جلو چشمام میزارم تادیگ از این جلوتر نرم

خدا جونم زیادی حرف زدم ببخشید

ولی یک خواهش

من که نرسیدم اما:

بقیه عاشقارو به عشقاشون برسون

خدافظ خدا جونم



تاريخ : دو شنبه 21 ارديبهشت 1394 | 3:33 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عاشقانه مرا بغل کن

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»


زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.


شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»


زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»


شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.


عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.



تاريخ : شنبه 19 ارديبهشت 1394 | 10:27 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

من پسرم

مَن از نَســــل مجنونم...

مَن از جِنـــس شــــیرینَم...

مَن پسرم...

با تمام حساســـیت های پسرانه ام...

با تلنگری بارانـــی میشوم...

با جُـــــمله ای رام میشوم...

با کَلـــمه ای عــــــاشق میشوم...

با پُــــــشت کردنی ویــــــران میشوم...

به راحَتی وابَــــــسته میشوم...

با پیــــــروزی به اُوج میرسم...

هنوز هم با خودم حَرف میزنَم...

هنوزم واسه خودم لـــالـــایی میخوانَم...

من پسرم...
پُر از راز...

هرگز مرا نَخواهی دانِــــست...

هرگز سَرچِشــمه اَشکــــــهایم را نمی یابی...

هرگز مرا نِمیفَــــهمی...

مَگر از نَـــــــسلم باشی...

مَگر از جِنــــسم باشی...

من از جنس مجنون و عاشق: شیرینم

 



تاريخ : جمعه 18 ارديبهشت 1394 | 2:51 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

 

شاخه ای شاد به سروی بودم

دست عشق آمد و من غنچه شدم

غنچه ای پاک به شاخی بودم

باد عشق آمد و من کنده شدم

من نهال سبز شهری بودم

آب عشق آمد و من مرده شدم

یاد ایام که مردی بودم

ای عشق برو،ز خویش دیوانه شدم

++++++++++++++++++++++++++++++++++



تاريخ : یک شنبه 13 ارديبهشت 1394 | 11:1 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

بـبـخــش اگــه دنـیـاتــو مـیـفــروشــم بـه یـه نــگاه عـشـقـم . . .

 

خــــدایـــا !

بـبـخــش اگــه دنـیـاتــو مـیـفــروشــم بـه یـه نــگاه عـشـقـم . . .

بـبـخــش اگـه یـکی رو دارم بــرام خـــدایـی مـیـکـنـه . . .

بـبـخــش اگـه عـشـقـمـو بـیـشـتـر از جـونی که تــو بـهـم دادی ،

دوســـღــــش دارم !

بـبـخــش اگـه بـعـضی وقـتـا ســرت داد زدمــو عـشقـمـو ازت خــواسـتم . . .

بـبـخــش اگـه یـه مـوقـعـهـایــی عــاشـقــانــه مـیــپـرستـمـش . . .

بـبـخــش اگـه آرامــــــ♥ــــشم خــلاصــه مـیـشــه تــو صــداش . . .

خــــدایـــا !

بـبـخــش اگـه مـیـخـوام دنــیـا نـباشـــه ، اگــه اونـیکـه دنــیـامــه نـبـاشــــه . .
 
خدایا ببخش که این همه واسش خودمو به اب اتیش زدم ولی اخرشم
به هیچی نرسیدم ؟خدایا فقط منو ببخش


تاريخ : یک شنبه 13 ارديبهشت 1394 | 5:21 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

اگه به یــــــه نفر قول دادے باهــــــاش بمونے ... دیگه حق ندارے چراغ امیــــــد دلشوخــــــاموش کن

 

اگه به یــــــه نفر قول دادے باهــــــاش بمونے ...

دیگه حق ندارے چراغ امیــــــد دلشوخــــــاموش کنے ...

رو حرفــــــت باشو عاشـــــقش بــــــاش...

مطمــــــئن باش دنیــــــاشو به پات میــــــــــریزه...

کسے مرا درک نمـے کند!

وقتـے از عطر تنت...

حرم لبانت ......

صـدآے زنانه ات گرماے وجودت...

آرامش دستانت..

مهربانـے نگاهت ...

مـے گویم....

هیچ کس نمـے فهمد ...

چـﮧ حسـے دارم! چوטּ تنها "مـטּ "

"تو " را با تمام وجودم لمس کردم!

چوטּ تنهـآ مـטּ دیوآنـﮧ وآر عآشقت هستـم...



تاريخ : یک شنبه 13 ارديبهشت 1394 | 5:1 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

جملاتی درباره دختران

دخــــــتر شدم تا با تمام وجود عاشق یه نفر باشم،فقط یه نفــــــــر...

دخــــــــــتر شدم تا با احساسات قشنگ آرومش کنم...

دخــــــــــــــتر شدم تا تکیه گاه خستگی های یه مرد باشم...

دخــــــــــــــــتر شدم تا به یه نوزاد زندگی ببخشم...
.
به ســـــــــــــــــــلامتی دخترای سرزمین

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++



تاريخ : یک شنبه 13 ارديبهشت 1394 | 3:34 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

عشق باشکوه و هدیه آسمانی معبودم

عشق باشکوه و هدیه آسمانی معبودم ؛ عزیز ترین فرد زندگی من

این وبلاگ رو تقدیم میکنم به تو؛به تو که همه وجودو هستی منی 

تو که عشق پاکت سالهاس باتک تک سلو لهای من اجین شده

تویی که بهترین و قشنگترین بهانه واسه نفس هام شدی 

عزیز بهتر از جانم این وب فقط مال ماس . مال من و تو

شاید بشه گفت اولین چیزی که مشترکه بین ما

باخودم قرار گذاشتم؛دیگه کمتر مزاحمت بشم

بعد از این پیام ها و دلنوشته هامو

اینجا تو وبلاگون می نویسم

 شاید با توجه به این که فول تایمی ؛ هیچ وقت ؛ به این کلبه احزان نیایی

 ولی اشکال نداره سنگ صبورم؛دلنوشته هامو اینجامیذارم

تا ازم به یادگار بمونه ؛ این آرومم میکنه ؛ شاید روزی 

که دیگه من در این دنیا نبودم ، خوندیشون ؛ 

و به عشق واقعی من پی بردی. 

عاشقت می مانم

تا روزی که ، تابوتم همچون قایقی روان بر دوش مردم باشد

و تو عشقم  آهسته زیر لب بگویی: یادش بخیر عاشقم بود

شاید هم روزی ؛ نامم را بر روی سنگ قبری خواندی

شایدهم اصلانفهمیدی از عشق تو ؛بی تو مرده ام 

عشق باشکوه تو ؛ برای همیشه یه راز میمونه

روزی که برای همیشه ترک این جهان کنم

راز پنهان عشق تو با من دفن خواهد شد

رازی که سالها مرا مثل شمع سوزاند

سوختم و ذوب شدم

 

 

 



تاريخ : چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394 | 7:24 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.